روايتي از برزخ زندگي يک زن که شوهرش هم معتاد است و هم بيکار
تاریخ خبر : شنبه 20 دی 1393روايتي از برزخ زندگي يک زن که شوهرش هم معتاد است و هم بيکار
روايتي از برزخ زندگي يک زن که شوهرش هم معتاد است و هم بيکار
شبکه آفتاب نوشت:
«تا حالا انگشتش هم بهم نخورده...» شوهرش را ميگويد؛ تابهحال به غضب، انگشتي هم به تنش نزده است، اما او بيم جان دارد و شايد همين هول و هراس است که حالتي به نگاه و چهرهاش داده که اگر نقاشي بخواهد «ترس» را بکشد، مدلي بهتر از صورت او پيدا نخواهد کرد.
زرد و نزار است. با لبهاي کبود و چشمهاي درشتي که در صورت لاغرش بيشتر توي چشم ميزند و انگار نيمي از صورتش را همين دو گوي هراسان و گريزان پرکرده است. حرف که ميزند، لبها و پرههاي بينياش پِرپِر ميکند، چيزي شبيه به حس آخرين لحظه پيش از گريه. مکث که ميکند، لبهايش را ميجود و چشمهايش هم نميتواند جاي ثابتي را نگاه کند و مثل چشمان پرندهاي غريب، مدام دو دو ميزند. «مرضيه» با واسطه حاضر شده است بنشيند پاي حرف و گوشهاي از سفرهي دلش را باز کند.
«هنوز هيجده سالم نبود که ازدواج کردم، کسي زورم نکرد، خودم خواستم. اومدن خواستگاريم، بله رو گفتم. کارگر بود و توي يک شرکت کار ميکرد، من هم سر سفرهي کارگري بزرگ شده بودم و توقع زيادي از زندگي نداشتم. تحصيلاتش هم مثل خودم بود، جفتمون ديپلم داشتيم.»
توقفي ميکند به اندازهي لب گزيدن و ادامه ميدهد: «اوايل همهچيز خوب بود، بهاندازهي وسع و درآمدمون تفريح و خوردوخوراک مناسبي داشتيم و مثل بقيه زندگيمون معمولي ميگذشت. اخلاقش بد نبود و من هم با کموزيادش ميساختم.»
از خانوادهاش ميگويد که شرطي نگذاشتهاند غير از مردِ زندگي بودن و اهل دود و دم نبودن. «قبل از عقد مادرم کشيده بودش کنار، قسمش داده بود که اهل چيزي نباشه و اون هم قسم خورده بود که نيست؛ به امام رضا(ع) قسم خورد، اما قسم دروغ...»
حواسش به پسربچهاش پرت ميشود، دستش را ميکشد و تشر ميزند: «بگير بشين ببينم.» بچه لج ميکند و نق ميزند.
«عقد کرديم و تو دوران عقد بود که فهميدم سيگار ميکشه، اما به هيچکس نگفتم، ازش خواستم بگذاره کنار و اون هم قول داد، ولي نگذاشت؛ هيچوقت سيگار رو نگذاشت کنار. اما خوب سيگار کشيدن که زياد مهم نبود، من هم زياد سخت نگرفتم. بعد از يک سال و نيم که تو عقد بوديم با يک عروسي ساده و کمخرج، واقعاً کمخرج، رفتيم سر خونهي خودمون؛ در واقع خونهاي که با فروختن طلاهام و روي هم گذاشتن پولهايي که تو عروسي جمع شده بود رهن کرديم. هنوز درستوحسابي جهيزيه رو نچيده بودم که فهميدم باردارم. شوکه شده بودم، باورم نميشد، وقتي بهش گفتم خوشحال شد، من از خوشحال شدنش هم تعجب کردم هم عصبي شدم و نميتونستم دليل خوشحالياش رو بفهمم.»
خاطرهاش از زندگي مشترک گره خورده است با عق زدن. دختري قرار است «مادر» شود.
«ما حالا حالاها وقت داشتيم براي پدر و مادر شدن، هنوز مزهي زندگي مشترک رو نچشيده بودم، هنوز سروسامون نگرفته بودم، هنوز تو حالوهواي يک دختر تازهعروس بودم که فهميدم قراره مادر بشم. اما درد اصلي رو ماه سوم يا چهارم بارداريم فهميدم، علت خوشحاليش از زود بچهدار شدنم رو فهميدم؛ معتاد بود.»
بچه بازيگوشيهاي خودش را دارد؛ ميدود، ميخندد، نق ميزند و گاهي سؤالي ميپرسد. مادرش را به اسم کوچک صدا ميزند و در طول گفتوگوي ما هيچوقت نشد که مادر جواب او را همان بار اول بدهد.
«تو اين بين بيکار هم شد، خودش که ميگفت از شرکت اومدم بيرون که با يکي از دوستام يک کاري بزنيم براي خودمون، اما من فکر ميکنم که اخراجش کرده بودن، در هر صورت يک مدت خودش رو علاف کرد و بعد هم بيکاري شد قوز بالاي قوز. البته خودش که باور نداشت بيکاره، به روزي چهار پنج ساعت مسافرکشي، که هرچي درميآورد خرج ماشين ميشد، ميگفت کار. انگار يه نفر با چوب زده باشه توي سرم، گيج بودم، دنيا روي سرم خراب شده بود. کسي که قرار بود بهش تکيه کنم، کسي که قرار بود بشه پدر بچهم، هم معتاد بود هم بيکار. بعضي وقتها ميشد که پدرش يک مقدار گوشت و مرغ و برنج و ميوه ميآورد خونه؛ اما اي کاش نميآورد، چون همونها رو ميکوبيد توي سرم و منتش رو سر من ميگذاشت. روزبهروز بچه تو دلم بزرگتر ميشد و شکمم بيشتر ميومد بالا، بچه قرار بود چند ماه ديگه دنيا بياد، بچهاي که حتي پول خرج بيمارستان و به دنيا آوردنش رو هم نداشتيم. منم کاري از دستم برنمياومد، روي برگشتن به خانهي پدرم را هم نداشتم، آخر برادرهام با ازدواج ما مخالف بودند و تازه برميگشتم ميگفتم چي شده؟ ميگفتم شوهرم معتاد از کار در اومد؟ نه، نميشد. کارم شد گريه کردن، يک چشمم اشک بود، يک چشمم خون. التماسش کردم، باهاش دعوا کردم، قهر کردم و اون فقط يک کار ميکرد؛ قول ميداد ترک کنه، قولهايي که هيچوقت قرار نبود عملي بشه، راستش از خدام بود که بچه سقط بشه يا مرده به دنيا بياد.»
مثل آدمي نابلد که داروندارش را يکشبه در قمار باخته باشد، افسوس ميخورد و دستش را از زمين و آسمان کوتاه ميبيند. يک پرده اشک توي چشمانش جمع ميشود و يک هو شره ميکند روي صورتش. بياختيار و بيخجالت ناله ميکند. سرش را مياندازد پايين، با کف دست اشکهايش را ميگيرد و آب بينياش را بالا ميکشد.
«يک سال از ازدواجمون نگذشته بود که بچه دنيا اومد. نميخواستمش، ناخواسته بود، و از همه بدتر اينکه ميدونستم چيزي که توي شکمم رشد ميکنه، بچه من نيست، غلوزنجيره که پدرش براي پابند کردن و موندنم توي زندگياش برام درست کرده. دليل خوشحاليهاش رو فهميده بودم، اما خيلي دير.»
حس انجاموظيفه جاي حس مادرانه را گرفته است. نگاه و برخوردش با بچه خشک و بيعاطفه است. انگار مال او نيست، انگار نه انگار که از جان خودش به او زندگي داده است. نميدانم هميشه اينطور است يا تأثير عصبي شدنش است؛ رفتارش به زنبابا نزديکتر است تا مادر.
«بچه به دنيا اومد اما راستش هيچ دوستش نداشتم. مادري زورکي که نميشه، شايد هم بشه اما احساس نميکردم اون بچهي منه و من مادر اون، به چشم غلوزنجير نگاهش ميکردم. هرچند اين طفل معصوم که گناهي نداره، باباش ازش سوءاستفاده کرده بود. اصلاً با همين نيت بچه درست کرده بود، ميدونست اگه بچه نداشتم، يک ساعت هم با آدم معتادِ دروغگويي که نه کارِ درستوحسابي داره و نه همت کار کردن، زير يک سقف نميمونم. ما هيچ چيزي از اونا نخواستيم، نه جشن آنچناني، نه طلا و وسيلهي زياد، فقط ميخواستيم سالم باشه و مرد زندگي، اما نبود. ميخواستم بگذارم برم، 21 سال بيشتر نداشتم. چرا بايد خودم رو فداي کسي ميکردم که هيچ آيندهاي نداشت. بچهبهبغل چند بار برگشتم خونهي پدرم، اما يکطوري که متوجه نشن قهر کردم. البته مادرم تا حدودي در جريان بود، اميدوار بودم با اين کار و بهخاطر بچهاش ترک کنه و بره سر کار. هر بار که ميومدم خونهي پدرم، هي زبون ميريخت و قول ميداد که ترک کنه و من هم خر ميشدم و برميگشتم سرِ خونهوزندگيم، اما بعد از چند روز انگار دلش رو زده باشم، پسم ميزد و دوباره ميشد همون آدم سابق.»
اشک پشت چشمانش آمادهباش دائم است و بغض بيخ گلويش کمين زده است. بچه را نگاه ميکند و دوباره پقي ميزند زير گريه، دوباره سرش را مياندازد پايين، چند لحظه گريه ميکند، دوباره اشکهايش را با کف دست از گونههايي، که استخوان از زير آن بيرون جسته، ميچيند، دوباره مُفش را ميکشد بالا و معلوم نيست براي بار چندم خاطرات زندگياش را مرور ميکند.
«نميدونم تأثير مواد بود يا نه، اما هر روز که ميگذشت عصبيتر ميشد، بداخلاقتر ميشد، اصلاً نميشد باهاش حرف زد. کتک نميزد، حتي تا حالا انگشتش هم بهم نخورده، اما توهين و تحقيرهاش از صد تا چوب بيشتر درد داشت. کارش از تحقير خودم گذشته بود و خانوادهم رو تحقير ميکرد. بعضي وقتها تهديد هم ميکرد؛ ميگفت بگذار بچه هفت سالش بشه، بعد ميدونم چيکارت کنم، ميفرستمت خونهي بابات. شنيده بودم که وقتي بچه هفت سالش بشه، دادگاه سرپرستيش رو ميده به پدر، اون هم انگار فقط ميخواست من بچهش رو به اون سن برسونم و بعد بچه رو بگيره و من رو از خونه بندازه بيرون. از خونه هم که مينداختم بيرون ديگه دستم به هيچي بند نبود، تمام طلاهامو فروخته بودم داده بودم پول پيش خونه که اجاره نديم، مهريه رو هم اگر ميگذاشتم اجرا، چيزي نداشت که بده، پدرش بنگاه املاک داشت و مثل آب خوردن قولنامه رو ميزد به نام پدرش و ماشين رو هم ميفروخت و پولش رو ميريخت به حساب يکي ديگه، اون وقت من چي بودم؟ چي داشتم؟ زندگيم رو به چي باخته بودم؟ هيچي. ميشدم يک زن بيوهي بيستوچندساله...»
لبهايش باز ميپرد، پرههاي بينياش گشاد ميشود که هواي بيشتري را بکشد توي ريههايش براي رهايي از يک جور خفگي موقت. اينبار اما جلو بغضش را ميگيرد.
«دو سه سال همين طور ادامه دادم، يک روز خوب بوديم، يک هفته قهر. بود ولي انگار نبود. ماه به ماه احوالم رو نميپرسيد. خيلي وقتها مادرم يواشکي بهم خرجي ميداد. بالاخره صبرم تموم شد و جريان رو به خانوادهم گفتم، رفتم خونه پدرم و ديگه برنگشتم. بعد از يک ماه با پدر و مادرش اومد، هيچ اعتمادي بهش نداشتم، گفتم بايد پول پيش خونه رو بزنه به نامم تا هم اون يک مقداري به زندگي پايبند بشه و هم من يکم دلم قرص بشه. اما پدرش مخالفت کرد، اصلاً اعتقادي به سهم داشتن زن توي زندگي نداشت، گفت زن يه جايگاهي داره و مرد يه جايگاهي، من نميگذارم پول پيش خونه رو بزنه به نامت. از اعتيادش که گفتيم، گفت بايد کمکش کني، يک چيزي هم طلبکار بود. مادرش نميدونست بچهش چندساله اعتياد داره، ميگفت بعد از ازدواج اينطوري شده. ديدم صبر کردن بيشتر از اين فايدهاي نداره، بچهم چهار سالشه و عمر و جووني من هم با عذاب و زجر تموم شده. اومدم دادگاه، وکيل گرفتم و تونستم جلو پول پيش خونه رو بگيرم.»
جاي حلقهي ازدواج روي انگشت حلقهي دست چپش خالي است، ميگويد آن را هم گذاشته روي طلاهاي ديگرش و فروخته تا پول رهن خانه جور شود.
«وقتي فهميد دادگاه جلو پول رهن خونه رو گرفته، عصبي شد، فحش داد و تهديد کرد. اما وقتي ديد نميتونه کاري بکنه، يک مدتي آروم شد و حرفي نزد. از اون موقع به بعد باز هم داريم با هم زندگي ميکنيم، يک مقداري خيالم راحت شد که دستکم نميتونه پول پيش خونه رو دود کنه. اما چند روز پيش يک صحبتهايي از قرص برنج کرد و گفت به يکي از دوستاش سفارش داده سه تا قرص برنج براش بياره، گفت يک جايي قايمشون کرده؛ يک جايي که فقط خودش ميدونه. ميترسم يک شب بريزه تو غذا يا آب... نميدونم راست ميگه يا نه، اما من ميترسم...»
پسربچه دور و بر مادري ميچرخد که در برزخ مانده و چندي است زير سايهي هول و هراس مرگ شب و روزش را گم کرده است؛ مرضيه زني است که ميترسد که شايد شبي که زياد هم دور نباشد، بميرد و خودش هم نفهمد کي مرده است.
http://havades.ir/ShowNews.asp?nid=42559
دسته بندی محصولات