زندگی نامه بلن کلر

آخرین اخبار فروشگاه

زندگی نامه بلن کلر

دسته صفحه: زندگی نامه
بازدید : 168

زندگی نامه بلن کلر


زندگی نامه بلن کلر
توسط : aftabbn

بنام خداوند بخشنده مهربان

 

«بلن کلر»زن نابینا و کرولالی بود که با استعداد خود دنیا را به تحسین و اعجاب او واداشت.

او همه ی مراحل تحصیل را با رنجی وصف ناشدنی پیمود تا در بیست و چهار سالگی به اخذ درجه ی لیسانس از دانشگاه نایل امد.

وی چندین کتاب نوشت که یکی از ان ها درباره ی زندگانی خود اوست و در ان نشان می دهد که نقص جسمی به هیچ وجه مانع پرورش قوای روحی و فکری نیست.

اینک خلاصه ای از زندگی او را از زبان خودش می خوانید:

 

من در تابستان سال1880میلادی در ایالت«آلاباما»متولدشدم.تا هنگام ناخوشی که مرا از بینایی و شنوایی محروم کرد،و در خانه کوچکی زندگی می کردم که دیوارهای از شاخ های عشقه و گل سرخ و پیچک پوشیده بود.ابتدا زندگی من مانند دیگران بسیار ساده بود،در شش ماهگی توانسته ام بالکنت زبان بگویم:«حال شما».یک ساله بودم که به راه افتادم اما ان روز های خوش دیری نپایید.بهاری زودگذر،تابستانی پر از گل و میوه و خزانی زرین به سرعت سپری شدند.سپس در زمستان ملال انگیز همان ناخوشی که چشمان و گوش های مرا بست،فرا رسید مرا در عالم بی خبری طفل نوزادی قرار داد.پس از بهبود،هیچکس-حتی پزشک-نمی دانست که من دیگر نمی توانم ببینم و نمی توانم بشنوم.تدریجاً به سکوت و ظلمتی که مرا فراخوانده بود،عادت کردم و فراموش کردم که دنیای دیگری هم هست.

یادم نیست که در ماه های اول بعد از ناخوشی چه وقایعی رخ داد؛فقط می دانم دست هایم همه چیز را حس می کردم و هر حرکتی را می دید.احساس می کردم که برای گفت و گو با دیگران محتاج وسیله ای هستم و به این منظور،اشاره هایی می کردم ولی فهمیده بود که دیگران مانند من با اشاره حرف نمی زنند،بلکه با دهانشان تکلم می کنند.گاهی لب های ایشان را هنگام حرف زدن لمس می کردم اما چیزی نمی فهمیدم.لب هایم را بیهوده می جنباندم و دیوانه وار با سرو دست اشاره می کردم.این کار مرا بسیار خشمگین می کرد و ان قدر فریاد می کشیدم و لگد می زدم که از حال می رفتم.والدینم سخت مغموم بودند؛زیرا تردید داشتند که من قابل تعلیم و تربیت باشم.از طرف دیگر خانه ی ما هم از مدارس نابینایان یا لال ها بسیار دور بود.سرانجام معلم شایسته ای برای من پیدا کردند.مهم ترین روز زندگی من که همیشه ان را به یاد دارم،روزی است که معلم نزد من امد.این روز سه ماه پیش از جشن هفت سالگی ام بود.

بامداد روز بعد معلم مرا به اتاقش برد عروسکی به من داد.پس از ان که مدتی با این عروسک بازی کردم،او کلمه ی «عروسک» را در دستم هجی کرد و من که از این بازی خوشم امده بود،کوشش کردم از وی تقلید کنم.وقتی موفق شدم حرف عروسک را درست با انگشتان هجی کنم،از شادی و غروری کودکانه به هیجان امدم.روزهای بعد،از همین طریق لغات بسیاری را یاد گرفتم.روزی معلم مرا به گردش برد و دستم را زیر شیر اب قرار داد.همان طور که مایع خنک روی دستم می ریخت،کلمه ی «آب»را روی دست دیگرم هجی کرد.از آن هنگام حس کردم از تاریکی و بی خبری بیرون امده ام و رفته رفته همه چیز را در روشنایی خاصی می بینم.

چون بهار فرا می رسید،معلم دستم را می گرفت و به سوی مزارع می برد و روی علف های گرم،درس خود را درباره ی طبیعت اغاز کرد.من اموختم که چگونه پرندگان از مواهب طبیعت برخوردار می شوند و خورشید و باران چگونه درختان را می رویانند.به این ترتیب،کم کم کلید زبان را در دست گرفتم و ان را با اشتیاق به کار انداختم.هرچه معلوماتم افزوده می شد،و هرچه بیشتر لغت می اموختم،دامنه ی کنجکاوی و تحقیقاتم وسیع تر می گشت.معلم جمله ها را در دستم هجی می کرد و در شناختن اشیا کمکم می کرد.این جریان چندین سال ادامه داشت؛زیرا طفل کرولال یا نابینا به سختی می تواند مفاهیم مختلف را از سخن دیگران دریابد حال حدس بزنید که برای که طفلی که هم کرولال و هم نا بیناسات،این اشکال تا چه حد است.چنین کودکی نمی تواند اهنگ صدا را تشخیس دهد و نه می تواند حالات چهره گوینده را ببیند.

قدم دوم تحصیلات من خواندن بود.همین که توانستم چند لغت را هجی کنم،معلم کارت هایی به من داد که با حروف برجسته کلمه هایی بر ان ها نوشته بود.لوحی داشتم که بر ان می توانستم به کمک حروف،جملات کوتاهی را کنار هم بچینم.همه چیز به اندازه ی این بازی مرا شاد نمی کرد.پس از ان،کتاب قرائت ابتدایی را گرفتم و به دنبال لغت های اشنا گشتم.از این کار لذت می بردم.معلم استعداد خاصی در اموزش نابینایان داشت.هرگز با پرسش های خشک خود مرا خسته نمی کرد.بلکه مطالب علمی را نیز اهسته اهسته در نظرم زنده و حقیقی می ساخت.کلاس درس ما بیشتر در هوای ازاد بود و درختان،گل ها،میوه،شبنم،باد،باران،افتاب،پرندگان، همه موضوعات جالبی برای درس من بودند.واقعه ی مهمی که در هشت سالگی برایم پیش امد،مسافرتم به «بستون»بود.دیگر من ان طفل بد خو و بی قرار نبودم که از همه متوقع باشم که سرم را گرم کنند.در قطار کنار معلم به ارامی می نشستم و منتظر می ماندم تا ان چه را از پنجره ی قطار می بیند،برایم شرح دهد.در شهر بوستون به مدرسه ی نابینایان رفتم وب سیار زود با اطفال ان جا اشنا شدم و چه قدر لذت بردم وقتی دریافتم که الفبای ان ها عیناً مانند الفبای من است.کودکان نابینا ان قدر شاد و راضی بودند،که من درد خود را در لذت مصاحبت انان از یاد بردم.

در ده سالگی حرف زدن را اموختم.قبلاً صداهایی از خود در می آوردم.اما مصمم شدم که سخن گفتن را بیاموزم؛معلم تازه ای برایم اوردند.روش معلم ان بود که دستم را به نرمی به صورت خود می کشید ومی گذاشت حرکات و وضع زبان و لب هایش را هنگام سخن گفتن احساس کنم.هرگز شادی ولذتی را که از گفتن اولین جمله به من دست داد،فراموش نمی کنم.این جمله این بود:«هوا گرم است».بدین طریق در زندان خاموشی من شکسته شد اما نباید تصور شود که در مدت کم توانستم مکالمه کنم.سال ها شب و روز کوشیدم و همیشه به کمک معلم نیازمند بودم.

گاهی در میان تحصلاتم به سفر می پرداختم.یک بار به دیدن ابشار نیاگارا رفتم.شاید،هیچکس باور نکند که من تا چه حد زیبایی های ابشار را احساس کرده ام.بار دیگر به اتفاق الکساندر گراهام بل و معلمم به نمایشگاه بین المللی رفتم.دکتر بل هرچه را جالب بود،برایم توضیح می داد؛مانند:الکتریسیته،تلفن،گرامافون،این سفر ها و بازدیدها دامنه ی معلومات مرا وسیع کرد و مرا به درک دنیای واقعی وا می داشت.

دو سال در مدرسه ی کرولاها درس خواندم.علاوه بر خواندن لبی و تربیت صدا به خواندن،حساب،جغرافیا،علوم طبیعی و زبان المانی و فرانسه پرداختم.معلمان این مدرسه می کوشیدند که همه ی مزایایی را که مردم شنوا از ان برخوردارند،برای من فراهم کنند.

در شانزده سالگی وارد مدرسه ی دخترانه ای شدم تا خود را برای ورود به دانشگاه اماده کنم.با شور بسیار شروع به کار کردم.معلم خصوصی من هر روز با من به مدرسه می امد و با صبر و حوصله ی بی پایان ان چه معلم ها می گفتند،در دستم هجی می کرد.در ساعت های مطالعه ناچار بود که لغت ها را از کتاب لغت پیدا کند و در دستم هجی کند.رنج معلم در این کاراز قوه ی تصور خارج است.

پس از سه سال تحصیل در این مدرسه،امتحانات نهایی فرا رسید.اشکال کار فراوان بود اما با سختی و کوشش بسیار همه موانع را از سر راه برداشتم تا سرانجام ارزویم برای رفتن به دانشگاه تحقق یافت.البته در دانشگاه هم با اشکالات سابق مواجه بودم.روزهایی می رسید که سختی و کار زیاد روح مرا افسرده می کرد اما به زودی امید خود را باز می یافتم و دردم را فراموش می کردم؛زیرا کسی که می خواهد به دانش حقیقی برسد،باید از بلندی های دشوار به تنهایی بالابرود.من در این راه بارها به عقب می لغزیدم،می افتادم،کمی به جلو می رفتم،سپس امیدوار می شدم و بالاتر می رفتم،تا کم ک افقی نامحدود در برابرم نمایان می شد.یکی از فنونی که در حسین تحصیل اموختم.فن بردباری بود.تحصیل باید فراغ بال و تانی انجام گیرد.امتحانات بزرگترین دیوهای وحشتناک زندگی دانشگاهی من بودند اما من پیوسته پشت این دیوها را به خاک می رساندم.

تا حال نگفته ام که تا چه حد به خواندن کتاب علاقه مند بوده ام.کتاب در تحصیل و تربیت من بسیار موثر بوده است.کتاب برای من مانند نور خورشید بود و ادبیات بهشت موعود.هرگز نقایص جسمی،مرا از هم نشینی دل پذیر دوستانم-یعنی کتاب هایم-باز نداشته است.ان چه خود اموخته ام و ان چه دیگران به من اموخته اند،در مقابل جذبه ای که کتاب به من منبع سرور است.از گردش در طبیعت وقایق رانی بسیار لذت می برم.به نظر من در هر یک از ما به نحوی استعداد ادراک زیبایی ها نهفته است.هر یک از ما خاطراتی ناپیدا از زمین،سبزه وزمزمه ی اب داریم که نابینایی و ناشنوایی نمی تواند این حس را از ما برباید.این یک حس روانی است که در ان واحد هم می بیند،هم می شنود و هم احساس می کند.

از خواننده ی محترم در خواست می کنم لطفا نظر خود را بیان کنید تا اگر مشکلی هم در متن وجود دارد رفع کنم.از



برچسب ها :زندگی نامه بلن کلر , زندگی نامه بلن کلر
محصولات پر فروش

دسته بندی محصولات

بخش همکاران
دسته بندی صفحات
دسته بندی اخبار
بلوک کد اختصاصی