اوج فداکاري خانواده يک دختر جوان

آخرین اخبار فروشگاه

اوج فداکاري خانواده يک دختر جوان

دسته صفحه: خبرحوادث ایران و جهان
بازدید : 31

اوج فداکاري خانواده يک دختر جوان

اوج فداکاري خانواده يک دختر جوان
به گزارش شهروند، گرد پيري روي سر و صورتش نشسته است.  به اتاقي که در آخر سالن واحد پيوند قرار دارد چشم دوخته. قطره اشکي از چشمانش روي گونه‌هايش سر مي‌خورد. چند روز پيش بود که دخترش شيوا در يک سانحه رانندگي دچار ضربه مغزي شد. حالا مرد ميانسال رضايت داده است تا با اهداي اعضاي بدن دخترش چند بيمار نيازمند جان دوباره‌اي پيدا کنند و به آغوش خانواده‌هايشان بازگردند.
سربالايي بيمارستان مسيح دانشوري را که بالا مي‌رفتم به اين فکر مي‌کردم خانواده دختر جواني که قرار است اعضاي بدنش را اهدا کنند در چه فکري هستند. به نزديکي واحد پيوند که رسيدم چشمم به جمعيتي افتاد که با چشماني پر از اشک در مقابل ساختمان واحد پيوند ايستاده بودند.  به دنبال خانم پورحسيني بودم. او هماهنگ‌کننده واحد فراهم‌آوري پيوند اعضاي بيمارستان سينا است. همين چند روز پيش بود که رضايت خانواده همداني را براي اهداي عضو فرزندشان گرفت اما اين‌بار ماجرا فرق داشت. اين بار حادثه براي يکي از اقوام او رخ داده بود و قرار بود اعضاي بدن دختر عمويش را اهدا کنند.
وقتي خانم پورحسيني را ديدم، مردي ميانسال را که پوشه‌اي زردرنگ در دستش بود به من نشان داد.  او محمدرضا پدر شيوا بود. شيوا چند روز پيش در يک تصادف شديد دچار ضربه مغزي شد و پس از گذشت يک هفته که در بيمارستان تحت مراقبت بود، مرگ مغزي شد. مرد ميانسال با اين‌که مرگ دختر جوانش برايش سخت بود اما سعي مي‌کرد در مقابل خانواده‌اش خودش را محکم نشان دهد. به همراه محمدرضا به طرف صندلي آهني که کمي دورتر از ساختمان واحد پيوند بود رفتيم. صدايش مي‌لرزيد و دست‌هاي يخ‌زده‌اش را روي هم گذاشته بود.
وقتي از او خواستم تا ماجرا را تعريف کند گفت: هميشه فکر مي‌کردم مرگ براي همسايه است اما حالا و اين‌جا که هستم مي‌فهمم مرگ نزديک‌تر از آن چيزي است که انسان فکرش را مي‌کند. آن تصادف شوم شيريني زندگي‌ام را تلخ کرد و باعث شد دخترم را از دست بدهم.  تصادف ظهر روز ٢٠ آذرماه رخ داد. آن روز براي شرکت در مراسم ختم يکي از اقوام نزديک در شهر لنگرود بودم.  قصد داشتيم از خانه به مسجد برويم که شادي دختر کوچکم با من تماس گرفت. از لحن صدايش متوجه شدم اتفاقي افتاده است. او مي‌گفت خودم را به تهران برسانم اما هرچه خواستم تا ماجرا را برايم تعريف کند هيچي نگفت. دل شوره به جانم افتاده بود. با دوستان و آشنايان تماس گرفتم تا اين‌که متوجه شدم شيوا و علي فرزندانم تصادف کرده‌اند.»
شادي دختر کوچک خانواده پورحسيني درباره صحنه تصادف گفت: «آن روز من خانه خواهر بزرگترم بودم. قرار بود که برادرم علي همراه شيوا به دنبال من بيايند. ساعت حدود ٣٠: ١٣ بود که برادرم به خانه خواهرم رسيد. من سوار خودرو شدم و منتظر بودم تا حرکت کنيم. همسر خواهرم داشت با علي صحبت مي‌کرد و شيوا درحال سوارشدن به خودرو بود.  ناگهان يک خودروي پرايد با سرعت به خودروي ما برخورد کرد. ضربه به‌حدي شديد بود که من از اين طرف خودرو به طرف ديگر پرت شدم. تا چند لحظه گيج بودم. پس از اين‌که به خودم آمدم بلافاصله از خودرو پياده شدم. چشمم به برادرم و همسر خواهرم افتاد که روي زمين افتاده بودند.
خواهرزاده‌ام نيز بين دو خودرو افتاده بود. او را بغل کردم اما از شيوا خبري نبود. راننده پرايد يک زن جوان بود که به خاطر تصادف حسابي ترسيده بود؛ وقتي به طرف ديگر خودرو رفتم چشمم به شيوا افتاد که بدون هيچ حرکتي روي زمين افتاده بود. سرش به سنگ‌هاي بزرگي که شهرداري براي تزيين داخل جوي آب کار گذاشته بود اصابت کرده   و خونريزي شديدي داشت. بلافاصله با اورژانس تماس گرفتيم. ١٥ دقيقه بعد وقتي اورژانس آمد ابتدا خواهرم را به بيمارستان فياض بخش بردند و از آن‌جا به بيمارستان تريتا منتقل کردند.»
وقتي حرف‌هاي شادي تمام شد محمدرضا ادامه داد: «در مدت يک هفته‌اي که دخترم در بيمارستان «تريتا» بستري بود تمام پرسنل بيش از حد توانشان کار کردند. همان روز اول وقتي از پزشک بيمارستان درباره وضع دخترم پرسيدم گفت هر کاري از دستشان بر بيايد انجام مي‌دهند و تا يک هفته بعد وضعيتش مشخص خواهد شد.»
هفته گذشته براي خانواده پورحسيني بسيار سخت گذشت. شايد چشم انتظار شنيدن خبري از بازگشت شيوا به زندگي بودند اما اتفاقي که رخ داد آن چيزي نبود که آنها انتظارش را داشتند.
محمدرضا پورحسيني ادامه داد: «يک هفته تمام دست به دعا بوديم تا خدا شيوا را به ما بازگرداند اما انگار مشيت خدا چيز ديگري بود. پس از گذشت يک هفته پزشک بيمارستان من را به اتاقش دعوت کرد و گفت متاسفانه شيوا دوام نياورده و مرگ مغزي شده است. اصلا نمي‌توانستم باورکنم. دخترم کسي که دوست داشتم او را يک روز در لباس عروس ببينم حالا روي تخت بيمارستان افتاده بود و ديگر اميدي به زنده ماندنش نبود. همان موقع پيشنهاد دادند اعضاي بدنش را اهدا کنيم. وقتي اين حرف را شنيدم عصباني شدم و گفتم دخترم حتما خوب مي‌شود و هيچ‌کس اجازه ندارد به او دست بزند. اما وقتي دکتر محسن‌زاده هماهنگ‌کننده پيوند اعضاي بيمارستان مسيح دانشوري و دختر برادرم که او هم هماهنگ‌کننده پيوند اعضا است با من صحبت کردند آرام شدم و گفتم اگر خانواده‌ام رضايت داشته من هم رضايتم را اعلام مي‌کنم.»
او اضافه کرد: «وقتي موضوع اهداي عضو را با خانواده‌ام در ميان گذاشتم دختر کوچکم شادي درحالي‌که اشک مي‌ريخت ماجرايي را برايم تعريف کرد که حسابي شوکه شدم. او گفت ماه رمضان امسال وقتي در يکي از برنامه‌هاي تلويزيوني خانواده‌اي را دعوت کرده بودند که فرزندشان دچار مرگ مغزي شده بود و آنها اعضاي بدنش را اهدا کرده بودند، شيوا درحالي‌که مدام اشک مي‌ريخت گفت دوست دارم اگر روزي دچار مرگ مغزي شدم اعضاي بدنم اهدا شود. وقتي اين حرف را از شادي شنيدم حسي در وجودم گفت بهترين تصميم اين است که رضايت دهيم و چند بيمار نيازمند عمر دوباره‌اي براي ادامه زندگي پيدا کنند.»
ديدار آخر
ساعت چند دقيقه‌اي از ٢ بعدازظهر گذشته است و حالا بايد خانواده پورحسيني براي آخرين‌بار با شيوا ديدار کنند. صداي گريه خواهر‌هاي شيوا در فضاي ساختمان واحد پيوند پيچيده است. محمدرضا که حالا بغضش ترکيده است و مانند ابر بهاري اشک مي‌ريزد نگاهي به دخترش مي‌اندازد و مي‌گويد: «دخترم آن دنيا شفاعت ما را هم پيش خدا بکن.»
محمدرضا پدر شيوا گفت: «اگر شهرداري آن سنگ‌هاي تيز را در جوي قرار نداده بود شايد براي دخترم اين اتفاق نمي‌افتاد. اگر راهنمايي و رانندگي براي گواهينامه دادن به افراد کمي سخت‌گيرانه‌تر عمل کند هيچ وقت يک راننده به خودش اين اجازه را نمي‌دهد با سرعت در خيابان حرکت کند. قصد دارم پس از مراسم خاکسپاري به دنبال شکايت بروم تا انسان ديگري مثل دخترم دچار حادثه نشود.»
با رضايت خانواده دختر جوان کليه‌ها، کبد و قلب او به ٤ بيمار نيازمند عمر دوباره‌اي بخشيد.

http://www.havades.ir/ShowNews.asp?nid=42321



برچسب ها :اوج فداکاري خانواده يک دختر جوان , اوج فداکاري خانواده يک دختر جوان
محصولات پر فروش

دسته بندی محصولات

بخش همکاران
دسته بندی صفحات
دسته بندی اخبار
بلوک کد اختصاصی